چگونه هستي و نمي پرستي؟
خدايا ! تو در آن بالا ، بر قله ي بلند الوهيتت ، تنها چه مي كني ؟
ابديت را بي نيازمندي ، بي چشم به راهي ، بي اميد ، چگونه به پايان خواهي برد؟
اي كه همه هستي از تو است، تو خود براي كه هستي؟
چگونه هستي و نمي پرستي؟
چگونه مي توانم باور كنم كه تو نمي داني كه پرستش در قلب كوچك من ، پرستنده ي خاكي و محتاج تو ، از همه ي آفرينش تو بزرگتر است، خوب تر است، عزيز تر است؟
چگونه نمي داني عبوديت از معبود بودن بهتر است؟
نمي داني كه ما از تو خوشبخت تريم؟
اي خداي بزرگ ! تو كه بر هر كاري توانايي ! چرا كسي را براي آنكه بدو عشق ورزي ، بپرستي ، بر دامنش به نياز چنگ زني ، غرورت را بر قامت بلندش بشكني ، برايش باشي، نمي آفريني؟
اي تو كه بر هر كاري توانائي ، اي قادر متعال!
چرا چنين نمي كني ؟
مگر غرور ها را براي ان نمي پروريم تا بر سر راه مسافري كه چشم به راه آمدنش هستيم قرباني كنيم؟
خدايا تو از چشم به راه كسي بودن نيز محرومي؟!
بي شك اگرخداي بزرگ از بام بلند عرش فرود آيد و هم اكنون از من با اصرار و الحاح بخواهد كه من جاي او بر عرش كبريائي بنشينم و او به جاي من در محراب به پرستيدن و عشق ورزيدن آغاز كند و آتش هاي درد و نياز به معبود را از جان من باز گيرد و بر جان خويش زند ، هرگز حتي براي شبي تا سحر ، نخواهم پذيرفت…
من، يك شب را سراسر با درد معبود بودن و رنج محروم ماندن از پرستش به سر نتوانم برد.
دكتر شريعتي