تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان وآشناست
دوستي، از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
دل چون توان بريدن ازو مشكل است اين
آهن كه نيست جان من آخر دل است اين
من مي شناسم اين دل مجنون خويش را
پندش مگوي كه بي حاصل است اين
جز بند نيست چاره ي ديوانه و حكيم
پندش دهد هنوز، عجب عاقل است اين
گفتم طبيب اين دل بيمار آمده ست
اي واي بر من و دل من، قاتل است اين
كنت چرا نهيم كه بر خاك پاي يار
جاني نثار كردم و ناقابل است اين
اشك مرا بديد و بخنديد مدعي
عيبش مكن كه از دل ما غافل است اين
پندم دهد كه سايه درين غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است اين
هوشنگ ابتهاج