انسانیت راهیست برای رسیدن به هدف آفرینش یعنی وصال به تو. از زندگی همین را فهمیدم و بس. و ما دعوت شده توییم!! فقط براي رضايت و ديگر هيچ میخواهم زندگی را بی دریغ دوست داشته باشم. ودرهمین فرصت کوتاه زیستن ، فقط نام تو برلبانم جاری باشد . با نامت به زمین پا گذشته ام و با آن به نزدت برمی گردم. چه بهتر از این برای من که همیشه هستی. هستی حتی پشت درهای بسته ٬ پشت لحظه های بی قراری و بغضهایی که در گلو حبس شده اند. هستی وقتی که هیچ کس نیست یاری ات کند و تو تنهای تنهایی .تا فرصت هست با تمام وجودم ی گویم دوستت دارم برای همه آن عشق و محبت ها و چیزهایی شگفت انگیزی که دریافت کردم سپاسگزارم . از سر گشتگی ها ی روزگار خسته ام .می خواهم دیوارهای فاصله را کنار بزنم .چرا که با ایمان رسیده ام. که هیچ کس جز تو فریاد رسم نیس و نزدیک تر از تو به من وجود ندارد. می خواهم آن قدرایمانم عطا کنی تا در هر آنچه بر سر راهم قرار دهی تو را ببینم و خواستت را . آن قدر شجاعت تا ناامید نشوم. آن قدر عشق و محبت و هر روز بیش از روز قبل عشق نسبت به خودت و آنان که در اطرافم اند و آنچه را که نمیدانم چگونه از تو بخواهم. درهجوم لحظه ها مرا تنها مگذار ودستهای خسته ام را که برای یاری به سویت بلند شده است .بگیر !

و اين قصه  برخوردار از وجوه تمثيلي است كه پيكره يي از وجود خويش را گم كرده و در طلب كامل شدن است و اين قصه همه انسان هاست كه كمال را مي طلبند. اما رسيدن به كمال مشقت دارد...


قطعه یی را گم کرده بود و دل آزرده بود

گاه از شدت گرمای آفتاب می پخت

اما بعد باران خنک می بارید

و گاه از سرمای برف یخ میزد

اما آفتاب مهربان سر می رسید و گرمی اش را به او می بخشید

و از آنجا که یک قطعه اش گمشده بود

نمی توانست تند و پر شتاب بغلتد

برای همین می ایستد تا با کرمی گپی بزند

یا گلی را ببوید

... و این بهترین لحظه های عمرش بود

و همین طور رفت و رفت

از فراز اقیانوس ها آواز خوانان

در جستجوی قطعه گم شده ام هستم

از فراز کوهساران

تا این که یک روز، خدای بزرگ! این جا رو باش

آواز خوانان:

یافتن قطعه گم شده ام را

 

آن وقت قطعه پیدا شده گفت:

من کجا و قطعه گم شده تو کجا

من قطعه هیچ کس نیستم

من قطعه خودم هستم

 

غمگین و آزرده گفت آه

و غلت زنان به راه افتاد

قطعه ای دیگر یافت

اما آن قطعه بسیار کوچک بود

و این قطعه دیگر خیلی خیلی بزرگ

و آن سومی یک کمی تیز بود

 

باز هم غلطید و رفت و رفت

ماجراهایی داشت

 

آن وقت بک روز رسید

به یک قطعه دیگر که به نظرش رسید

حسابی جفت و جور اوست

به او گفت: سلام

تو قطعه گم شده کسی هستی؟

_ تا آنجا که میدانم نه

_ خوب، می خواهی برای خودت باشی...

_ بدم نمی آید با کسی باشم ولی هنوز مال خودم هستم

_ شاید با هم جفت و جور نشویم

_ امتحان میکنیم


سرانجام و سرانجام

جفت وجور شد

چه خوب هم

غلت زنان پیش رفت

چون حالا دیگر کامل کامل بود

تندتر می غلتید

آن قدر تند و با شتاب که نمی توانست بایستد و با کرمی گپی بزند


آه خدای من

حالا که کامل شده بود

دیگر ترانه سر نمی داد

با خودش فکر کرد: آها

چه شد که این جوری شد

. از غلتیدن و چرخیدن باز ماند

و آن وقت قطعه پیدا شده را به کناری گذاشت

و آرام آرام غلتید و دور شد

وهمان طور که می غلتید ترانه یی را می خواند:


می جویم قطعه قطعه گم شده ام را.


قطعه گمشده (متن دو زبانه)

نویسنده: شل سیلور استاین

مترجم: شهلا انسانی

گروه سنی ب_ج

چاپ دوم 1385

انتشارات ایدون


برچسب : ღعشق


X