انسانیت راهیست برای رسیدن به هدف آفرینش یعنی وصال به تو. از زندگی همین را فهمیدم و بس. و ما دعوت شده توییم!! فقط براي رضايت و ديگر هيچ میخواهم زندگی را بی دریغ دوست داشته باشم. ودرهمین فرصت کوتاه زیستن ، فقط نام تو برلبانم جاری باشد . با نامت به زمین پا گذشته ام و با آن به نزدت برمی گردم. چه بهتر از این برای من که همیشه هستی. هستی حتی پشت درهای بسته ٬ پشت لحظه های بی قراری و بغضهایی که در گلو حبس شده اند. هستی وقتی که هیچ کس نیست یاری ات کند و تو تنهای تنهایی .تا فرصت هست با تمام وجودم ی گویم دوستت دارم برای همه آن عشق و محبت ها و چیزهایی شگفت انگیزی که دریافت کردم سپاسگزارم . از سر گشتگی ها ی روزگار خسته ام .می خواهم دیوارهای فاصله را کنار بزنم .چرا که با ایمان رسیده ام. که هیچ کس جز تو فریاد رسم نیس و نزدیک تر از تو به من وجود ندارد. می خواهم آن قدرایمانم عطا کنی تا در هر آنچه بر سر راهم قرار دهی تو را ببینم و خواستت را . آن قدر شجاعت تا ناامید نشوم. آن قدر عشق و محبت و هر روز بیش از روز قبل عشق نسبت به خودت و آنان که در اطرافم اند و آنچه را که نمیدانم چگونه از تو بخواهم. درهجوم لحظه ها مرا تنها مگذار ودستهای خسته ام را که برای یاری به سویت بلند شده است .بگیر !

در بين شاگردان خانم استاد، زوج جواني بودند كه چهره اي فوق العاده شفاف و ملكوتي داشتند. اين دو زوج به شدت شيفته سخنان خانم استاد بودند و با وجودي كه كلبه شان در دورترين نقطه دهكده بود، اما هر روز صبح زودتر از بقيه در كلاس خانم استاد شركت مي كردند. ويژگي برجسته اين زوج جوان يعني شفافيت فوق العاده چهره و آرامـــش عميقشان هميشه براي بقيه شاگردان خانم استاد يك سوال بود. روزي دختري جــــــــوان كه صورتــي معمولي داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از خانم استاد پرسيد:" استــــــــاد! همه ما به يك انـــدازه از درس هاي شما بهـــــره مي بريم، شمــــا براي همه ما يك درس واحد مي گوئيد.. پس چگونه است كه چهــــره بعضي از ما شفافيت معمولي دارد و چهره اين زوج جوان اين چنين ملكوتي مي درخشد ؟

خانم استاد تبسمي كرد و گفت:

ايمـان و باور اندك روح تـــو را به بهشت خواهد برد. اما باور زياد بهشت را به روح تو مي آورد. هر چه بـــاور تو به خالق كائنات بيشترباشد. حضور او در وجود تو بيشتر نمـــودار مي گردد.


برچسب : ღآموزنده

لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى .


برچسب : ღآموزنده


    عمر شما از زماني شروع مي شود كه اختيار سرنوشت خويش را در دست مي گيريد.

 


برچسب : ღآموزنده
ادامه مطلب


 1- اعتقاد:
اهالي روستايي تصميم گرفتند كه براي نزول باران دعا كنند.
روزي كه تمام اهالي براي دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط يك پسربچه با چتر آمده بود،اين يعني اعتقاد.
2- اعتماد:
اعتماد را مي توان به احساس يك كودك يكساله تشبيه كرد،وقتي كه شما آنرا به بالا پرتاب مي كنيد،او ميخندد ..... چراكه يقين دارد كه شما او را خواهيد گرفت،اين يعني اعتماد.
3- اميد:
هر شب ما به رختخواب مي رويم بدون اطمينان از اينكه روز بعد زنده از خواب بيدار شويم.ولي شما هميشه براي روز بعد خود برنامه داريد،اين يعني اميد.


برچسب : ღآموزنده


پائولو كوئيلو نصيحت مي كند :


در فولكلور آلمان، قصه اي هست كه اين چنين بيان ميشود:
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده است. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه ميرود و مثل دزدي كه ميخواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ ميكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند. اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود، حرف ميزند و رفتار ميكند.
 
پائولو كوئيلو ميگويد: «هميشه اين نكته را به ياد داشته باشيد كه ما انسانها در هر موقعيتي، معمولا آن چيزي را ميبينيم كه دوست داريم ببينيم».


   


برچسب : ღآموزنده

روزي مردجواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب دنيا را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند.


برچسب : ღآموزنده
ادامه مطلب

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره هاي زيبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»


برچسب : ღآموزنده
ادامه مطلب


" نداشتن " هيچگاه به تلخي فراموش كردن يك " داشتن " نيست...

داشته هايت را فراموش نكن

ببين چه داده اي ، چه گرفته اي

 


برچسب : ღآموزنده


فرصت ما نيز باري بيش نيست...

كاش ميدانستيم ما را فرصت آن نيست

كه روزهاي رفته را از سرگيريم

و لحظه هاي بي بازگشت را تمنا كنيم

كاش مي دانستيم فردا چه اندازه دير است براي زيستن،

 و چه اندازه زود است براي مردن

چه نيكو گفت بيدل : اي شرر از همرهان غافل نباش..

و چه نيكوتر گفت قيصر : فرصت ما نيز باري بيش نيست...

 


برچسب : ღآموزنده

زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تكان داد

اول


مرد فاسدي از كنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع كردم تا به او نخورد .

او گفت اي شيخ فقط خدا ميداند كه فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم

 مستي ديدم كه افتان و خيزان راه ميرفت .به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي .

گفت تو با اين همه ادعا قدم ثابت كرده اي؟!

سوم

كودكي ديدم كه چراغي در دست داشت گفتم اين روشنايي چراغ از كجا آمده ؟

كودك چراغ را فوت كرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو كه شيخ شهري بگو كه  روشنايي چراغ كجا رفت؟!!

چهارم

زني بسيار زيبا درحال خشم از شوهرش شكايت ميكرد . گفتم اول رويت بپوشان بعد با من حرف بزن .

گفت گيرم كه  من غرق خواهش دنيا هستم و از خود بيخود شده ام و بيخبرم . تو چگونه غرق محبت خالقي كه

نگاه از من نداري و بدتر از آن به نگاهي از خود بيم داري؟!!


برچسب : ღآموزنده

بايد از فرصت هاي كوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
زندگي را بايد صرف اموري كرد
كه مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي كاروان سرايي است كه شب هنگام در آن اتراق مي كنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي كه وقت كوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله
به خود آيي



برچسب : ღآموزنده


وقـــتـــي دو آيــــنـــه را جــــلو يكديـــگر گــــرفتم....

آن مــــوقع فهميــــدم چطـــــــور ميــــشود بـــــي نهــــايـــت شـــــد!

اگــــر خــــودت صــــــــــــــــاف و زلـــــــال چون آيـــــنه بـــــــاشي...

 فقط بـــــايد دنبــــال يك آيـــــنه ديـــگر باشي...

 كه تورا به خودت نشان دهد....

 

اگــــر چنيــــن شــــد:

ديــــگر فـــاصـــله بيــــمعنا مي شود

 و خودبيني ها تمام..

و حـــد و مــــرزها كنــــار مي روند!

"و من عــــرف نفســــه فقد عــــرف ربــــّه!"

آن مــــوقع ديــــگر فنـــــا مي شوي...

 بكــــوش آينه شوي

صـــاف و زلال

( خدا هم چيزي جز اين نخواسته و راه همين است: "عبدي اطعني اجعلك مثلي")



منبع: وبلاگ الهي نگاهي



برچسب : ღآموزنده


X